آسموني و من


Saturday, February 02, 2002

● آسموني جان چند روزي ميشودكه شديداÙ� به Ù�كر Ú¯Ù„ بي منت از باران هستم. يك گلي كه در جنوب ايران در استانهاي Ù�ارس Ùˆ خوزستان ميرويد. Ú¯Ù„ بي منت از باران ( بي منت از باران ) اين اسم اون Ú¯Ù„ زيباست.
گلي كه براي روئيدن نيازي به باران ندارد و منت باران را نمي كشد و چقدر اين گل زيباست. چه باران ببارد و چه نبارد گل بي منت از باران با برگهاي ظري�ش خواهد روئيد. برگهاي سوسني(�شبيه رنگ سورمه اي) و ظرا�ت در حد كمال با عمر كوتاه يك ه�ته اي و بي نيازي اين گل از همه چيز ، حتي باران ، زيبائي خاصي به اين گل داده است.
چرا اينها را به تو ميگويم ؟ چون همين گل مرا به ياده تو مياتدازد . در دل من ياد تو و ياد گل بي منت از باران با هم گره خورده است.
عزيز دلم وقتي چشمهايت را ببندي ، دستانت را بگشائي ، گيسوانت را به دست باد بدهي و نسيم را آنگونه كه خدا آ�ريده است در آغوش بگيري تو گل بي منت از باران و هميشه بهار خواهي بود. پوپكم ، محبوبه ام من در اين دشت زمستان زده بي همه چيز سخت محتاج توأم.



........................................................................................

Wednesday, January 30, 2002

● صبح يه روز پائيزي ساعت حدود شيش با اتوبوس تعاوني15 تهران-اصÙ�هان رسيدم ترمينال صÙ�Ù‡ . چون يه ترم ازدانشگاه رو در اصÙ�هان بودم به راحتي ميتونستم آدرس خونه آقاي بهنامو پيدا كنم. باعوض كردن دو تاكسي رسيدم سره كوچه. اول كوچه تعدادي زن Ùˆ مرد توي صÙ� براي نون Ùˆ شير ايستاده بودن.
سربالايي رو طي كردم تا رسيدم سر كوچه بن بستي كه خونه آقاي بهنام آنجابود. كي� سامسونتي داشتم كه خيلي سنگين بود و بقول بچه ها و دوستان تابلوي من بود . هم سنگين بود و هم محكم.
ماشين آقاي بهنام جلوي خونه نبود، يه وانت نيسان قرمز رنگ كه حتما“ براي پخش شير ر�ته. آقاي بهنام مردي دوست داشتني ، ساده و بي ريا بود. لاغر و بلند اندام و هميشه يه خنده اي گوشه لباش بود. زن آقاي بهنام �قط لياقت شوهرشو داشت، درو پاشنه رو خدا برا هم جور ميكنه. اونا هر سال عيد 4 الي 5 روزي مهمان ما ميشن كه از روزاي خوبه سال براي خانواده ما.
خواستم در بزنم، اما هر چي �كر كردم اسم خانومه آقاي بهنام يادم نيومد. آدم بعضي وقتا همه چيز يادش ميره.
چه بد حالا در بزنم چي بگم ؟ هر چي �كر كردم نشد. هرچي اسمه خانوم ميدونستم دوره كردم ، هر چي همسايه شيراز داشتيم اسامي خانوماشونو توي ذهن خودم دوره كردم ، اسم همه همكلاسيهامو ، اما ذهن من خراب شده بود.
كي� سامسونت را گذاشتم گوشه ديوار و نشستم �كر كردن، ديشب توي اتوبوس خوب نخوابيده بودم و اين موضوع هم بيشتر منو كلا�ه كرده بود.
دختر بچه اي كه دقايقي قبل بي ت�اوت از كنارم گذشته بود در حاليكه داشت خيابان را با دقت جستحو ميكرد از سر بالائي كوچه به سمت من ميامد. دمپائي پلاستيكي و يك پيراهن بلند گلگلي پوشيده بود و با نگراني داشت خيابان را جستجو ميكرد.
وقتي به من رسيد، با شك و ترديد پرسيد : شما پول مرا پيدا نكرديد؟ گ�تم نه ،چي شده؟ گ� مامانم پول داده شير بگيرم . پولو گم كرده ام . گ�تم دعوات ميكنه . گ�ت بله. ازش پرسيدم پولت چقدر بود گ�ت 50 تومان.
يه 50 توماني بهش دادم. يه خنده تمامه صورتشو گر�ت و خواست كه بره . پرسيدم اسمت چيه: گ�ت: اكرم.
يه خنده تمامه صورتمو گر�ت و ر�تم كه زنگ خونه آقاي بهنام بزنم.



........................................................................................

Sunday, January 27, 2002

● بعضي وقتا پرواز چقدر سخته حتي وقتي كسي جلوتو نمي گيره نمي توني پرواز كني تا اون سرزمين رويا احساس مي كني لايق اون شادي ها نيستي انگار كه قراره شادي هاي يكي ديگه رو بدزدي همش سعي مي كني غمگين باشي گاهي هم ميشي غمخوار ديگران ميشي مثل يه Ù�رشته كه همه دوست دارن اما اينم يه جوري ناراحتت ميكنه بعدا تمومش مي كنم


........................................................................................

Home